بزرگراه

نیلوفر مالک
niloufarmalek@yahoo.com

با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار می شوی. ساعت شش صبح است . دلت می خواهد دوباره سر روی بالش نرم بگذاری و بخوابی ،شاید بقیه ی خواب شیرینت را ببینی .اما نه نمی شود چون یادت می آید جلسه ی مهمی داری . نرفتن یعنی از دست دادن یک موقعیت خوب . به زور بلند می شوی . سرت کمی درد می کند . یک راست به آشپز خانه می روی . همه جا ساکت و آرام است . بوی بدی می آید . دور آشپز خانه چشم می گردانی . ظرف های کثیف و چرب روی سینک ومیز آشپز خانه را پر کرده اند . حتی یک قاشق شسته هم نمی بینی . از توی یخچال کیک و شیر بر می داری و پشت میز گرد وسط هال می نشینی . ورق های بازی روی میز ،
وسط پوست تخمه ها افتاده اند . با دست کنارشان می زنی و جا برای صبحانه ات باز می کنی . بی بی دل به تو زل زده . چشم های خمارش ....برش می گردانی . وقت نداری به این چیز ها فکر کنی .کیک را با کاردی که که هنوز توی ظرف است و به همه جایش خامه چسبیده می خوری . شیر را با بطری سر می کشی . تلفن زنگ می زند . مثل ترقه از جا می پری . پیش از آن که مهشید بیدار شود باید جوابش را بدهی وگرنه غرغر هایش اعصابت را به هم می ریزد و روزت را خراب می کند . گوشی را برمی داری . صدای خانمی است . بی وقفه حرف می زند . صدایش آشنا نیست . از حرف هایش می فهمی ناظم مدرسه ی میناست . وسط حرف هایش می پرسد :«چرا مینا یک هفته است غیبت دارد. امروزصبح زود کلاس فوق العاده فیزیک داشته . امتحانات نزدیک است . » وباز درباره ی قانون مدرسه وراجی می کند .
کیک توی گلویت گیر می کند . با مشت به سینه ات می کوبی تا پایین برود . یک هفته ؟!؟ابن پدر سوخته که هرروز پول تو جیبی اش را می گرفت و سر ساعت بیرون می رفت .امروز به هوای کلاس فوق العاده زود تر رفت . من و من می کنی :«ببخشید . مریض بوده . چشم . این بار خبر می دهیم . »چرا باید غریبه ها بفهمند تو از حال دخترت بی خبری . خدا حافظی می کنی و گوشی را سر جایش می گذاری . به فکرت می رسد بروی توی خیابان ها دنبالش بگردی . اما کجا ؟ تازه تو وقت نداری . هیئت مدیره منتظر توست .باید بروی . باشد برای بعد . امشب یا فردا شب . چه فرقی می کند . او که هر شب به خانه بر گشته . حتمأامشب هم می آید . آن وقت حسابش را می رسی . به ساعت نگاه می کنی دارد دیر می شود . به اتاق خواب می روی . مهشید هنوز خواب است . بی صدا کت و شلوارت را از توی کمد بر می داری و می پوشی . لکه ای روی یقه اش است . با ناخن خراشش می دهی . بی فایده است . معلوم نیست لکه ی چیست . جورابت را زیر تخت پیدا می کنی لنگه به لنگه است . لنگه ی دیگرش به لبه ی جا میز آویزان مانده .این هم کیف و حالا سوییچ . روی جیب هایت دست می کشی . پیدایش نمی کنی . روی بوفه هم نیست . یادت می آید دست مهرداد است . بله . دیروز با پررویی برش داشت و گفت زود بر می گردد.رفت و بعد......تا ساعت سه که مهمان ها رفتند هنوز برنگشته بود . به اتاق مهرداد می روی تخت خواب دست نخورده است سرتاسر دیوار اتاق پراز عکس زن های هنر پیشه است . راست و کج، نیمه عریان و ..... بی چشم و رو . لبانت را روی هم فشار می دهی و در اتاق را محکم .....( نه ،محکم نه ،ممکن است مهشید بیدار شود )می بندی و زیر لب غر می زنی . حالا مجبوری با ماشین مهشید بروی .
سوییچ را توی جیب مانتوی جدیدش پیدا می کنی . همراهش چند کارت هم بیرون می آید . یعنی بیرونشان می آوری . نگاهی از سر فضو....... کنجکاوی به آن ها می اندازی . "فال قهوه ،چای ،نسکافه،شیر کاکائو ........" چه مزخرفاتی . سوییچ را برمی داری و بیرون می زنی . آسمان تاریک و روشن است .هوای تازه ی صبح حالت را بهتر می کند . سوار ماشین می شوی . تکه کاغذ مچاله شده ای را از توی کیفت بیرون می آوری . نگاهی به آ درس می کنی بعد کاغذ را پرت می کنی روی صندلی کناری . رادیو را روشن می کنی . مجری برنامه چنان حرف می زند که تو هم سر حال می شوی . داری فکر می کنی چه روز خوبی که یک دفعه زنگ موبایل تکانت می دهد . باز هم عامری سمج است . یک ربع حرف می زند . می خواهد چکت را بگذارد اجرا ء . هر چه می گویی حرف خودش را می زند . توی دلت فحشش می دهی .« اصلأ به درک . هر غلطی می خواهد بکند . آن قدر دنبال پولش بدود تا جانش در بیاید .» موبایل را خاموش می کنی و پخش صوت را روشن . با یک دست فرمان را می گیری و دست دیگر را از آرنج بیرون پنجره آویزان می کنی .باد خنک به صورتت می خورد و تو به رویاهایت فکر می کنی . پست مدیر عاملی . منشی ات را که حتمأبا خودت می بری . منشی باید به اخلاق و عادات رئیسش آشنا باشد و کارش را بلد باشد . ماشینی از روبه رو می آید و به سرعت از کنارت می گذرد . برایش بوق می زنی و متلکی بارش می کنی ."گاری چی تو باید الاغ برونی جای ماشین " از خودت می پرسی «چرا بعضی ها این قدر بی کله اند . توی بزرگراه هم خلاف می روند . اصلأ قانون سرشان نمی شود . حقشان است بزنی درب و داغانشان کنی بروند لای دست ننه شان » صدای موزیک تند ،ماشین خلاف کار را از یادت می برد . باد خنک حالت را بهتر و بهتر می کند . کمی جلوتر ماشین دیگری از کنارت می گذرد . غر می زنی :مادر ......ها همین ها هستند که نظم شهر را به هم می زنند و آدم ها را به کشتن می دهند . این ها را باید ...... باید....... اعدام کرد . بله اعدام . اگر دو نفرشان را اعدام کنند بقیه حساب کار خودشان را می کنند . به ساعتت نگاه می کنی . دیر شده . جلسه خیلی مهم است . آن هم توی دفتر جدید شرکت . سرت را بالا می گیری . از دور سایه هایی را می بینی که نزدیک می شوند . سیگاری به لب می گذاری . روشنش می کنی . به جلو نگاه می کنی . باور کردنی نیست . سرت را جلو می بری . دقیق تر نگاه می کنی .تمام عرض بزرگراه پر از ماشین است و همه دارند به طرف تو می آ یند . گیج شده ای . نفهم ها ! همه شان دارند خلاف می کنند . از روبه رو اتوبوسی می آید . باید کنار بروی . باید .... اتوبوس نزدیک و نزدیک تر می شود . چراغ هایش روشن وخاموش می شوند . پشت هم بوق می زند . سیگار از میان لبانت می افتد روی پایت و قل می خورد پایین . . سوزشی به اندازه ی نوک سوزن روی رانت حس می کنی . با دو دست فرمان را گرفته ای . چشم هایت دارند از حدقه بیرون می زنند . یک لحظه چشمت به تابلو کنار بزرگراه می افتد که فلش آن خلاف جهت تو را نشان می دهد . معنی اش را نمی فهمی . اصلأ معنی ندارد . تابلو ها را هم عوضی نصب می کنند بی پدر ها . اتو بوس بزرگ و بزرگ تر می شود . با تمام توان پایت را روی ترمز می گذاری . فرمان را می چرخانی . همه چیز با هم به ذهنت می آ یند و فرار می کنند . بی بی دل ، مینا ، شرکت ، مدیر عامل، ............... صدای کشیده شدن لاستیک ها روی زمین ، بوی لاستیک سوخته ،صدای به هم خوردن آهن پاره ها ، شکستن شیشه و ..............................دیگر هیچ .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34300< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي